امروز رفتیم ماشینمون و گرفتیم و تمام کارای سند و پلاکش هم به خوبی و خوشی انجام شد.
خوب این اولین ماشین زندگی مشترکمونه امیدوارم سفرها و روزای خوبی رو همراه باهاش تجربه کنیم.
الان همسرم خسته کوفته خوابیده دلم می خواد برم بغلش کنم یه کم آروم بگیرم آخه خود به خود کمی اضطراب دارم اما جراتش و ندارم! می ترسم دوباره شروع کنه به سخنرانی درون خواب و...!
پس می گذریم از خواسته دلمان!
ممنون مبارک باشه!
پ.ن:
از خستگی و خواب چشام داره میره فکمم داره قفل میشه!
چه مرگمه تمرگیدم پای این کامپیوتر نمی دونم!
پ.ن۲:
امروز همسر تو ماشین بهم گفت من این همه زحمت می کشم و تلاش می کنم فقط به خاطر توئه.. امیدم به توئه دختر من!من آخرشم نفهمیدم که همسر چرا من و عین دختر کوچولوها می بینه!
اما یه حدس می تونم بزنم از بس لوسم کرده!
آخرش دیروز بعد از کلی این ور اون ور رفتن و گشتن یه پراید سیاه رو قولنامه کردیم!
پ.ن:
داداشهای گرامی امروز دهن بنده رو سرویس کردند سر نحوه خرید و قولنامه و اینکه چرا ماشین و نخوابوندیم و ..!
همسر امروز نگهبانه و دلم حسابی گرفته.
دلم واسه مامانم یه ذره شده ۳ ساله که تو نبودش آرامش ندارم دوباره دیشب خوابش و دیدم و...
عجب دلی شده این دل ما!!!
ظهر همسر اومد خونه و سریع آماده شدیم که بریم ماشین خانوم (د.ن) رو ببنیم.
۵ شنبه با همسر و چهارمین برادرم رفتیم ماشین و نگاه کردیم.
یه پراید مشکی بود که البته ما تو شب دیدیمش و نمی شد زیاد تشخیص داد که کجاس سالمه کجاش خراب.
خلاصه همسر با آقا محسن که تو کار تعمیرات ماشینه هماهنگ کرد تا ماشین و ببریم تعمیرگاه و اون و دوستاش ببینن آیا ماشین سالمه و میرزه یا نه.
خلاصه خانومه اول حسابی مقاومت کرد و هزار جور بهانه آورد که ماشین و نیاره اما بعد اینکه همسر کلی باهاش حرف زد راضی شد و اوکی داد.
من و همسرم رفتیم تعمیرگاه آقا محسن و اونجا منتظر خانومه موندیم.
بماند که در نهایت ماشینی که تو روزنامه زده بودن بدون رنگ با کاپوت له شده و تعویض شده و گلگیر عوض شده و کلی رنگ خورده از آب در اومد!
خلاصه گفتن ۵/۸۰۰ که هیچ این ماشین ۵۳۰۰ هم نمیرزه!
بعد حسین اقا رفیق آقا محسن یه ماشین دیگه معرفی کرد که رفتیم اون و دیدم اونم یه پراید سیاه بود! نمی دونم این پرایدهای سیاه چی می خوان از ما تو این چند وقته چهار تا ماشین دیدم همشون پراید سیاه بودن!
ماشین سالم بود اما صاحبش حاضر نشد حتی ۵۰ تومن از قیمتش کم کنه و کوتاه بیاد ما هم با خودمون گفتیم خوب اگه بخوایم ۶۲۰۰ بدیم پراید تک سوز ۸۵ خوب یه ۳۰۰-۴۰۰ میذاریم روش و یه دوگانه سوز میگیریم!
خلاصه اومدیم خونه سرم حسابی درد گرفته بود.
نگرانی اینکه اصلا پول این ماشین جور میشه یا نه که ما بخریم و اینکه هی داره قیمت ماشینی که می خوایم بگیریم بالا میره و از کجا می خوایم بیاریمش و اینا حسابی مغزم و خسته کرده بود.
مخصوصا که کم و کسری تو خونه زیاد دارم و وسایل خونه هم باید بخریم...!
خلاصه مرده شور مسائل مالی رو ببرن که همیشه باعث ناراحتی تو زندگی آدم می شن.
همین فشارها باعث شد که شروع کنم به غر زدن سر همسر و ...
طفلک همسر دلم براش میسوزه اون هرکاری از دستش بر میاد می کنه تا من خوشحال و راضی باشم اما چه کنیم که زندگی سخت شده و..
آخرش کارمون به دعوا کشید و حسابی همسر از دستم دلخور شد.
به شوخی چند تا سیلی آروم زدم تو صورتش اما یه هو جدی گرفت و بهش برخورد!
گفت تو اینقدر از من کینه داری که به این محکمی می کوبی تو صورتم!
البته من خیلی اروم هم نزدم اما قصدی هم نداشتم خلاصه بماند که بعد از کلی جنگ اعصاب و اینور اونور آخرش شب با اینکه به اصطلاح مشکلمون حل شده بود و آشتی بودیم با دلی گرفته خوابیدیم کنار هم.
همسر دستم و تو دستش گرفت و خوابش برد...
من اما خوابم نمب برد از طرفی گردنم شدیدا درد می کرد و از طرفی به خاطر حرفهام و اینکه همسر فکر کرده بود دوستش ندارم و اینا عذاب وجدان گرفته بودم.
زنگ زدم داداشی(۴) که بهش خیلی نزدیکم و بهش گفتم ماجرا رو و اونم کلی ملامتم کرد و خلاصه حالم خیلی بدتر شد!
بااینکه می دونم وقتی همسر خوابه نباید بیدارش کنم چون حسابی سگ می شه اما نتوستم طاقت بیارم و از پشت بغلش کردم.
اشکام همینجوری از چشمام میریختن همسر که سابقه زیادی داره تو خواب حرف بزنه اونم کاملا جدی گفت: خوب قیمت اخر این ماشین چند؟
این دفعه به جای اینکه به این کاراش بخندم بیشتر گریم گرفت...
دلم سوخت که انقدر نگران من و زندگیمون و این مسائله و من اونوقت انتظار دارم وسط خدمت بیشتر از این ازش بر بیاد..!
بعد بهش گفتم دستتو باز کن بذار سرم و بذارم رو سینت که یه دفعه خیلی جدی و عصبانی گفت خفه شو!
شک بهم وارد شد گفتم چرا؟ گفت برو گم شو!
از تعجب داشتم شاخ در میاوردم آخه تو بیداری و وسط دعواهامونم باهام اینجوری حرف نمی زنه!
بهش با گریه گفتم چرا؟ گفت : اه عین کنه نچسب به من برو اونور بینم دوستت ندارم...
گفتم: تو الان بیداری؟
گفت : آره! برو اونور خوشم نمیاد ازت!
حالا من و می گی یه هو با صدای بلند زدم زیر گریه ... های و های گریه می کردم چسبیدم بهش و گفتم نمیرم نمی خوام برم کاملا باورم شده بود که بیداره و...الانم که دارم می نویسم باز بغض کردم!
همسر یه دفعه از جاش بلندشد و لامپ و روشن کرد!
در حالی کهشدیدا ترسیده بود و بهت زده نگام می کرد با نگرانی گفت : چی شده عزیزم؟ چرا اینجوری داری گریه می کنی؟ نفست گرفته ؟
گفتم حالم خوب نیست.. گفت: چرا آخه؟؟ چی شده عزیز دلم و سرم و گرفت تو بغلش و گفت چته عشقم؟ و من بدتر زدم زیرگریه...اینبار از خوشحالی داشتم گریه می کردم که هنوز من و دوست داره و اون موقع خواب بوده...
همسر گفت: چرا حالت بده ؟ نکنه خدا نکرده تو خواب نفست بگیره قلبت وایسه من بدبخت بشم! چت شده عزیزم و ...
رفت برام چند تا پرتغال آورد و آبش و بهم داد پنجره رو باز کرد و کلی نازم کرد و منم بعد از کلی گریه اروم گرفتم و بعد دوباره خوابیدیم.
صبح که می خواست بره خدمت فقط یه چیزای مبهمی یادمه که پیشونیم و بوس کرد و گفت حالت خوبه عزیزم؟ من گفتم آره و دوباره بغلم کرد و بوسیدم و وقتی خیالش راحت شد که خوبم رفت...
با اینکه خواب بودم احساس آرامش کردم...
چند روز پبش:
باقالی پلو با گوشت درست کردم واسه ناهار
بعد ناهار تو آغوش همسر بودم که یه دفعه دیدم اشک از چشماش جاری شد!
شکه شدم گفتم چی شده گفت: خیلی دوستت دارم و بعد گفتن این جمله منم...
عصر تا اوایل شب همسر کلی گیتار زدو با هم خوندیم منم پای کامپیوتر هم بازی می کردم (تو لیگ کلوب) هم باهاش می خودنم.
ساعت ۹ و ۱۰ بود که رو فرش خوابش برد رفتم صداش کنم که بره سر جاش بخوابه که طبق معمول شروع کرد به حرف زدن که معمولا از فکر مشغولیهای روزانش نشات می گیره : این بچه ها خیلی دنده کلفتن! ببینم تو چطوری آمار غذاهارو میدی کم نمیاد ماکه میدیم کم میاد!
کلی براش ضعف کردیم و بوسیدمش و پتوش و کشیدم روش و ادامه خواب...ا
روز قشنگی بود احساس خوشبختی می کردم..
الان ساعت ۷:۱۵ صبحه.
دیشب ساعت ۱۰:۳۰ خوابیدم و صبح ساعت ۴ بیدار شدم!
همسر رفته پادگان و امشب نمیاد خونه چون نگهبانه..
دلم گرفته یعنی دل جفتمون شدیدا گرفته بود گاهی حس می کنم تا این حد وابستگی خوب نیست اما چه کنیم که به هم وابسته ایم و حتی یه روز دوری هم کلی به چشممون میاد!
الان که به قدیما فکر می کنم در عجب می مونم که اون موقعها زمانی که هنوز عقد نکرده بودیم چطور اون همه دوریش و تحمل می کردم!!!
و چرا الان اینقدر بی طاقت شدم!
البته اون موقعها هم گاهی واقعا جونم به لبم میرسید مخصوصا اون دوره که ۶ ماه همدیگرو ندیدیم!
اما دوری بود و مجبور بودیم به تحمل اما حالا؟!
نمی دونم الان فقط می دونم که دلم خیلی گرفته خیلی زیاد.....
اجازه هست اجازه هست اجازه میدی که بگم با تو به آسمون میرم با تو یه آدم دیگم...