تازگیها داره علاقم به اینجا بیشتر میشه!
یه جورایی انگار همدممه!
مخصوصا که راحت م یتونم حرف دلم و بزنم و کسی هم نمی شناستم!
همسر دیروز که از خواب پا شد حسابی تلافی بی اهمیتیهاش رو در آورد همینطور امروز!
الانم گرفته خوابیده رو تخت و منم با چشای گرد و سرحال نشستم پای کامپیوتر.
دیشب شام براش خورشت میگو درست کردم که خیلی خوشش اومد.
امروز هم کوکو سیب زمینی خوشمزه ای آماده کردم براش تا حسابی حال کنه.
طفلکی از بس تو شرکت بهش غذاهای بیرونی دادن غذای خونگی رو تو هوا می زنه!
می خواستیم امشب تلپ شیم خونه محسن اینا! که زنگ زدم الهام گفت الهه اینجاست و دارم واسه مدل برای آرایشگاه آمادش می کنم! و بعد بدون اینکه بذاره من حرفی بزنم گفت الان خیلی دستم بنده بعد خودم بهت زنگ می زنم و این یعنی تلپ تعطیل!
خوب فعلا میرم یه چی بپوشم سردم شده یه دست هم بازی کنم حالم بیشتر جا بیاد!
فیلا بای!
این روزا بهم بی توجه شده
خیلی وحشتناک!
نمی دونم چرا؟
به خاطر خستگی این مدته ۲-۳ ماهه که هر روز دنبال خونه بودیم و یا ابتلا به روزمرگی و عادت به هر چی که هست و بود...
وقتی میاد خونه همش دوست داره بخوابه
زمانهایی هم که بیداره دوست داره بیشتر سرش به کار خودش باشه و اگه من خودم نرم پیشش شاید اون خیلی متوجه بود و نبودم نشه...!
الانم گرفت خوابید
انقدر بهم فشار اومد که از شدت ناراحتی دست چپم سر شد!
از ناراحتی اشکم در اومد!
دیگه بی تفاوتی هم حدی داره...
صبح تا شب تو این خونه تنهام و چشمم به دره که بیاد خونه و وقتی که میاد اینجوری؟؟!
دلم خیلی گرفته...
فکر کنم واقعا این یه قانونه و زندگی همه دچار روزمرگی میشه! چه عاشقونه باشه چه نباشه...
اونقدر دلم گرفته که دلم میخواد بمیرم.........