-
تو تمام عاشقانه های منی...
شنبه 5 مردادماه سال 1392 04:03
خدارو شکر می کنم زندگیمون یه عاشقانه ساده است تلخی داره سختی داره اما اون چیزی که توش هست و کمیابه احساسیه که بین من و توست... احساسی سرشار از عشق و محبت و پرواز احساسی به زلالی ستاره ها به قشنگی پروانه ها و به لطافت شکوفه های خوشرنگ بهاری... الان خوابیدی مهربونتر از همیشه و من دوستت دارم عاشقتر از همیشه و فقط دعا...
-
سفری دیگر...
چهارشنبه 15 شهریورماه سال 1391 12:49
دو سه روزی رفته بودیم شمال به اتفاق همسر... رفتیم رامسر و جاده جواهرده و...خلاصه با اینکه تمام مدت بارون میبارید اما خیلی زیبا و رویایی بود وقتی برگشتم تهران دلم خیلی گرفت... اولین حسی که بهم دست داد این بود که ما اینجا اسیریم اسیر بین شلوغی و هیاهو و دود و آهن! ما اینجا زندگی نمی کنیم فقط بردگی می کنیم! همین و بس!...
-
همینجوری!
سهشنبه 7 شهریورماه سال 1391 01:37
فردا قراره بریم مسافرت تقریبا هیچ کاریم و نکردم و سرخوش تپیدم پای نت! تولد دختر شیواس و قراره تو یه باغ تو خرمدره باشه یه سفر یه روزس که البته احساس می کنم خوش میگذره همسر داره تو دستشویی ریشاش و می زنه و خلاصه کلی هم سروصدا راه انداخته! منم بعد از این پست اگه خدا کمک کنه پا میشم برم کارام و بکنم و وسایلام و جمع کنم!...
-
هدیه همسر
شنبه 7 مردادماه سال 1391 03:20
امروز بالاخره بعد از 4 - 5 ماه معطلی و بلاتکلیفی با همسر رفتیم هایپر استار و از اونجا اپیل لیدی خریدم! اپیل لیدی فیلیپس که البته هدیه همسر بود خانوما خوب می دونن که واسه ما زنها هیچی آزاردهنده تر از مو نیست! حسابی خوشحالم و احساس آرامش می کنم... دست همسر گلمم درد نکنه خوبه که آدم یه سری چیزارو نداشته باشه و به دست...
-
4 تیر است و تولد من...
یکشنبه 4 تیرماه سال 1391 22:14
تولد تولد تولدم مبارک مبارک مبارک تولدم مبارک! چیه تا حالا ندیدین کسی خودش و دوست داشته باشه؟ اینم یه جور خود شیفتگیه دیگه! همسر برام یه سکه پارسیان گرفت و قلب مهربونش رو بهم تقدیم کرد عاشقشم مثل همیشهههههههههه......................
-
عشق و صداقت...
پنجشنبه 4 خردادماه سال 1391 05:21
دم دمای صبح بود من که تا دیروقت نخوابیده بودم تازه به رختخواب رفته بودم! دیگه هوا تقریبا روشن شده بود... نگاهی به همسر که کنارم آروم و معصومانه خوابیده بود انداختم و بوسه ای به پیشونیش زدم و چشمام سنگین شدن! نمی دونم چقدر گذشت اما تو نظر خودم یک دقیقه شاید! یه لحظه چشمام و باز کردم و همسرو دیدم که تو لنگه ء در وایساده...
-
...
پنجشنبه 27 بهمنماه سال 1390 05:09
راحت و آروم خوابیده حسش می کنم اما ازش دورم می خوامش اما نمی دونم؟! یه خلاء خاصی توی قلبم حس می کنم یه جور حس نا امیدی یه سردی خاص...! نمی دونم از کجا اومده اما می دونم که احساس جالبی نیست... غم عجیبی تو سینمه و آه عمیقی تو گلوم شاید برای با هم بودن دیگه دیر شده باشه و شاید هم این تنها یه احساس خواب آلود نیمه شبیه!...
-
اوهوم!
پنجشنبه 8 دیماه سال 1390 18:16
تازگیها داره علاقم به اینجا بیشتر میشه! یه جورایی انگار همدممه! مخصوصا که راحت م یتونم حرف دلم و بزنم و کسی هم نمی شناستم! همسر دیروز که از خواب پا شد حسابی تلافی بی اهمیتیهاش رو در آورد همینطور امروز! الانم گرفته خوابیده رو تخت و منم با چشای گرد و سرحال نشستم پای کامپیوتر. دیشب شام براش خورشت میگو درست کردم که خیلی...
-
دانلود آهنگ زیبا ی فریدون آسرایی با نام سلام با لینک مستقیم
چهارشنبه 7 دیماه سال 1390 20:03
بگو سرگرم چی بودی که انقدر ساکت و سردی خودت آرامشم بودی خودت دلواپسم کردی ته قلبت هنوز باید یه احساسی به من باشه چقدر باید بمونم تا یکی مثل تو پیدا شه تو روز و روزگار من بی تو روزای شادی نیست تو دنیای منی اما به دنیا اعتمادی نیست سلام ای ناله ی بارون سلام ای چشمای گریون سلام روزای تلخ من هنوزم دوسش دارم سلام ای بغض تو...
-
بی تفاوت...
چهارشنبه 7 دیماه سال 1390 19:48
این روزا بهم بی توجه شده خیلی وحشتناک! نمی دونم چرا؟ به خاطر خستگی این مدته ۲-۳ ماهه که هر روز دنبال خونه بودیم و یا ابتلا به روزمرگی و عادت به هر چی که هست و بود... وقتی میاد خونه همش دوست داره بخوابه زمانهایی هم که بیداره دوست داره بیشتر سرش به کار خودش باشه و اگه من خودم نرم پیشش شاید اون خیلی متوجه بود و نبودم...
-
خونه!
چهارشنبه 9 آذرماه سال 1390 03:18
بعد از ۲ ماه گشتن و تلاش شبانه روزی دیروز بالاخره یه خونه رو پسندیدیم و تصمیم گرفتیم که بگیریمش شرایط هم طوری پیش رفت که احساس می کردیم حتما این خونه مال ما می شه! حتی امروز الهام و باباش هم با ما اومدن تا با صابخونه سرقیمت و اینا چونه بزنیم و...! خلاصه اینکه ساعت ۸ زنگ زدم بهشون و گفتم ما توراهیم و اونا هم با اینکه...
-
بعد از مدتها...
پنجشنبه 3 آذرماه سال 1390 03:35
بعد از مدتها اومدم اینجا و نوشته های قبلیم و خوندم... یکی دو تا از پستهام ناراحت کننده بودن و من و یاد پارسال و اون روزای سخت انداختن... خدا رو شکر حالا همسر خدمتش تموم شده و سرکار میره... عقدمون دیگه رسمی شده و زندگیمون افتاده رو روال... حالا دیگه به فکر پیشرفتیم. من همه آزمایشهای سلامتم رو دادم و اوضاعم خوبه خدا رو...
-
حالا!
دوشنبه 4 بهمنماه سال 1389 20:20
دو سه روزی هست که خدمت همسر تموم شده و دیگه صبحها اضطراب خدمت رفتن رو نداره همسر! البته حالا با اضطراب دیگه ای دست به گریبون شده و اونم استرس کار پیدا کردنه که امیدوارم خدا کمکش کنه و یه کار خوب و مناسب تو این وانفسای بیکاری و شلوغی این شهر پیدا کنه. الان احساس خاصی دارم یه جور دل گرفتگی توصیف نشدنی که نمی دونم از...
-
وای عجب برفی داره میاد!
یکشنبه 26 دیماه سال 1389 03:00
امروز بعد از ظهر با همسر رفتیم و کلی تو برفا چرخیدیم و یه کمی هم برف بازی کردیم... احساس امید می کردم و حس می کردم که کنار هم خوشبختیم گرچه گاهی نا ملایماتی پیش میاد اما می دونم که دوسش دارم و این بهترین اتفاق زندگیمه شاید که تجربه کردم به خاطر عشق کسی از غرورم گذشتن رو! شب که اومدیم خونه حس خیلی خوبی داشتم و همینطور...
-
دقایقی پیش...
شنبه 25 دیماه سال 1389 13:59
دقایقی پیش... همسر اومد با دسته گلی تو دستش و اشک تو چشماش... برگه ترخیص سربازیشم تو دستش بود اولش اونقدر حالم بد بود که زیاد آروم نشدم و البته وقتی بغلم کرد دوباره اشکام جاری شدن... وقتی همسر گفت دیشب که حالم بد بود خیلی گریه کرده دلم خیلی سوخت و وقتی دیدم سرحاله و به قول خودش انرژیهای منفی کامل از وجودش رفتن بیرو...
-
پیشنهاد جدایی
شنبه 25 دیماه سال 1389 12:52
دیروز بعد از ظهر یه سر رفتیم بالا شهر و تو دامنه کوه همسر که بچه جنوبه و تا حالا برف ندیده واسش برف خیلی جالب بود و اونجا کمی هم سرسره بازی کرد خلاصه اینکه احساس شادی و شادکامی می کردیم برگشتنی هم سری زدیم به بازار یه کم لوازم آرایش و گل مصنوعی و ... خریدم. خلاصه اینکه تو ماشینم کلی با همسر حرف زدم که حالا که داره...
-
دخالتهای خانواده شوهر
پنجشنبه 23 دیماه سال 1389 11:33
همسر هفته پیش برای سر زدن به خانوادش یه سر رفت شهرستان منم با اینکه زیاد دل خوشی نداشتم از اونجا اما به خاطر اینکه نگران بودم که خانواده و فک و فامیلش دور از من گیرش بیارن و حسابی پرش کنن می خواستم برم که البته نهایتا نرفتم. تا روز آخر که آمار می گرفتم چندان خبری نبود نگو تمام خبرا قراره دو سه ساعت قبل از پرواز اون...
-
گفتگو در خواب-1
چهارشنبه 8 دیماه سال 1389 00:19
امان از این همسر با این حرف زدناش تو خواب! امشب خوابیده بود بغلش کردم یه هو خیلی شاکی گفت: بابا جان اینقدر به این یخچال دست نزن! خندم گرفت گفتم : یخچال کی؟ گفت بابا جان یخچال دیگه اه! چرا تو به حرف فرماندت گوش نمی دی؟ وای خدا از ضعف داشتم میمردم همین الانم دارم می گم گلوم بسته شده از ضعف دلم می خواد برم بغلش کنم لهش...
-
هستیم!
سهشنبه 18 آبانماه سال 1389 04:27
زندگیمون یه مسیر متعادل و داره طی می کنه همه چی آرومه و من گاهی خوشحالم گاهی عادیم! خلاصه اینکه هنوز نفسی هست که میاد ومیره و زندگیی که با سختی به دست اومده به سادگی داره می گذره!...
-
...
شنبه 3 مهرماه سال 1389 03:31
-
سکوت...
یکشنبه 21 شهریورماه سال 1389 22:29
زندگی نوشتنی زیاد داره اما گاهی هیچی پیدا نمی کنی بنویسی جز.... سکوت...
-
همیشه منتظرتم...
دوشنبه 1 شهریورماه سال 1389 19:54
دلم تنگته... بعد مدتها که همش کنارم بودی حالا جای خالیت رو بدجوری دارم حس می کنم! خودم می دونم که ما خیلی هوچی هستیم! امیدوارم که همیشه هم همینطور عاشق و هوچی باقی بمونیم و طاقت دوری از همدیگه رو نداشته باشیم. درسته تو فقط یه روز نیستی و فردا باز کنارمی اما چیکار کنم که دلبستتم.. تا نهایت بی نهایت دوستت دارم جونم به...
-
عشق تا بی نهایت...
سهشنبه 15 تیرماه سال 1389 03:55
دیشب قبل خواب به خاطر بگو مگوهایی که تو ماشین کرده بودیم از دستش ناراحت بودم و حسابی قیافه گرفته بودم اما اون اونقدر بوسیدم و بوسید و بوسید و عاشقتم گفت که یخ دلم آب شد مخصوصا زمانی که بینیم و می بوسید اونم با اون عشق و ... لبخند رو لبام نشست و بالاخره باورم شد که مردی واقعا عاشقم شده!!!
-
مسافرت شمال-اولین سفر مشترک
یکشنبه 9 خردادماه سال 1389 20:55
دوشنبه بود ۲۶ اردیبهشت. از جاده قزوین-رشت رفتیم. کتلتهایی که تند تند درست کرده بودم قبل حرکتمون و یه سری تو ماشین یه سری هم بعد قزوین کنار اتوبان رشت وایسادیم و خوردیم. هوا خیلی خوب بود و حسابی خوشحال بودم که به دل دردم توجه نکردم و الکی نذاشتیم برناممونو برای فرداش! حدود ساعت ۱۰ رسیدیم رشت. یه حال و هوای خاصی داشتم...
-
نیمه دوم!
چهارشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1389 00:32
بالاخره وارد نیمه دوم نبودن همسر شدم کم کم هیجان داره وجودم و فرا می گیره حسابی افتادم به فکر اینکه بهخودم برسم که وقتی همسر اومد و دیدم حسابی هیجان زده شه. می خوام فردا برم خرید و دو تا لباس جدید بخرم و پس فردا هم می خوام برم آرایشگاه و موهام و یا رنگ کنم یا مش حالا هر کدوم حسش اومد البته تا حالا موهام و مش نکردم و...
-
تنهایی هم بد نیستا!
دوشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1389 16:39
چند روزی از رفتن همسر می گذره. خدا رو شکر حالم کمی بهتره و واسه اولین بار چند روز تنهایی رو تو خونه خودم تجربه کردم. راستش اونقدرها هم که فکر می کردم سخت نبود تازه از یه جهاتی خیلی هم شیرین بود و اون بخش بی مسئولیتشه! نه نگران شامم نه ناهار نه هیچ چیز دیگه هر وق می خوام می خوابم هر وقت دوست دارم بیدار می شم بدون دغدغه...
-
پارک جنگلی لویزان
شنبه 18 اردیبهشتماه سال 1389 17:51
پنج شنبه بعد از ظهر یه روز قبل از سفر همسر با هم رفتیم پارک جنگلی لویزان. قبل حرکت یه زیر انداز خریدیم و تو مسیر نارنگی و موز هم خریدیم و رفتیم یه جای دنج پیدا کردیم و کمی دراز کشیدیم و آسمون و درختا و پرنده ها رو نگاه کردیم واقعا آدم بعضی وقتا شدیدا به تجدید آرامش تو طبیعت احتیاج داره. این اولین بیرون رفتنمون با...
-
آغاز سفر
شنبه 18 اردیبهشتماه سال 1389 16:18
همسر دیروز ظهر در حالی راهی سفر شد که دل جفتمون شدیدا گرفته بود همسر می گفت از صبح سر درد دارم و وقتی جلوی در همدیگرو تو آغوش گرفتیم بغضم به شدت ترکید و چنان تو بغلش هق هق می زدم که انگار قراره ۵۰ سال دیگه برگرده! طفلک همسرم گریه اش گرفته بود و مدام می گفت دلم برات تنگ میشه اما زود بر میگردم خیلی زود... و در نهایت...
-
غر غر!
چهارشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1389 22:23
بعد از ۴ ساعت خواب حاج آقا بالاخره از خواب بیدار شدن برای صرف شام! که انقدر غر زد که چرا من و اذیت کردی چرا نذاشتی بخوابم چرا بغلم کردی و ... که دیگه حسابی حالم و بهم زد! آخرشم شامش و خورد و رفت دوباره خوابید! در حالی که گفته بود من و میبره یه سر بیرون! مهم نیست گاهیم زندگی اینجوری میشه همش که عشقولانه نیست! الانم...
-
همسفر
چهارشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1389 19:19
همسر بلوز شلوار سفیدی پوشیده و الان خوابیده تو اتاق ... عزیز دلم دارم نگاش می کنم پتوی قرمز و نارنجیمون روشه و حسابی به خواب عمیقی رفته. آخه طفلک چند روزه کم می خوابه و حسابی خسته شده... امروز برای پس فردا بلیط گرفت و جمعه راهی سفره... یک هفته نیست و باید دوریش و تحمل کنم با اینکه برام خیلی سخته اما چاره ندارم ......