دو سه روزی رفته بودیم شمال به اتفاق همسر...
رفتیم رامسر و جاده جواهرده و...خلاصه با اینکه تمام مدت بارون میبارید اما خیلی زیبا و رویایی بود
وقتی برگشتم تهران دلم خیلی گرفت...
اولین حسی که بهم دست داد این بود که ما اینجا اسیریم اسیر بین شلوغی و هیاهو و دود و آهن!
فردا قراره بریم مسافرت
تقریبا هیچ کاریم و نکردم و سرخوش تپیدم پای نت!
تولد دختر شیواس و قراره تو یه باغ تو خرمدره باشه
یه سفر یه روزس که البته احساس می کنم خوش میگذره
همسر داره تو دستشویی ریشاش و می زنه و خلاصه کلی هم سروصدا راه انداخته!
منم بعد از این پست اگه خدا کمک کنه پا میشم برم کارام و بکنم و وسایلام و جمع کنم!
فعلا بای!