همراه لحظه هام...

چه کسی می خواهد من و تو ما نشویم؟ خانه اش ویران باد...

همراه لحظه هام...

چه کسی می خواهد من و تو ما نشویم؟ خانه اش ویران باد...

فقط با تو...

الان ساعت ۷:۱۵ صبحه. 

دیشب ساعت ۱۰:۳۰ خوابیدم و صبح ساعت ۴ بیدار شدم! 

همسر رفته پادگان و امشب نمیاد خونه چون نگهبانه.. 

دلم گرفته یعنی دل جفتمون شدیدا گرفته بود گاهی حس می کنم تا این حد وابستگی خوب نیست اما چه کنیم که به هم وابسته ایم و حتی یه روز دوری هم کلی به چشممون میاد! 

الان که به قدیما فکر می کنم در عجب می مونم که اون موقعها زمانی که هنوز عقد نکرده بودیم چطور اون همه دوریش و تحمل می کردم!!! 

و چرا الان اینقدر بی طاقت شدم!  

البته اون موقعها هم گاهی واقعا جونم به لبم میرسید مخصوصا اون دوره که ۶ ماه همدیگرو ندیدیم! 

اما دوری بود و مجبور بودیم به تحمل اما حالا؟!

نمی دونم الان فقط می دونم که دلم خیلی گرفته خیلی زیاد..... 

اجازه هست اجازه هست اجازه میدی که بگم با تو به آسمون میرم با تو یه آدم دیگم... 

خدایا منم ستاره کن!

زندگی اسیر مرداب لحظه ههاست و تمام بودنها به راحتی رنگ و بوی نبودنها رو گیره.. 

زندگی یه عاشقونه ناتموم بدون فرجامه که شاید یه روزی بفهمی آغازش از کجا بوده اما پایانش و نه هرگز نمی فهمی! 

زندگی نگاه خیس حسرته تو چشمای معصوم کودک یتیم و زندگی پر از شرم شکمای سیریه که دلشون واسه دستهای خالی مادرای این بچه ها نمی سوزه! 

دلم می خواست زندگی نیلی بود پر از یاس و شاپرک پر از آواز و مهتاب اما حیف که زندگی خالیه خالی از همه نوع احساس... 

نمی خوام نوشته هام بوی نا امیدی بده اما امید تا کی می تونه زنده بمونه وقتی با دود تهمت و کثافت دروغ آلودش می کنیم؟  

زندگی پر از سواله و پر از جوابای ناتموم و تموم... 

نمی دونم شاید همینه سرنوشت آدمی که باید اونقدر بدوه تا بفهمه نفسش و باید مهار کنه و نمی دونم بالاخره انسان این و می فهمه یا خدا رو خسته می کنه!  

شب به یاد چشمکای ستاره ها یه بار دیگه چشماتو بنند و ازش بخواه... 

خدایا منم ستاره کن!

دلتنگم...

دلم شدیدا گرفته نمی دونم چرا! 

همسرم صبح زود رفت پادگان و جالبه که اونم دلش گرفته بود. 

خوابم این روزا بدجوری به هم خورده و باز چند روزی بود که نمی تونستم به همسرم برسم و ظهرا که میومد خونه غذا آماده نبود و اصلا من خودمم آماده نبودم و خواب بودم! 

دیروز جیگرم کباب شد وقتی دیدم همسر من و از خواب بیدار نکرده بود و به جای ناهار کمی نون و ترشی خورده بود 

دیشب تا صبح بیدار موندم و واسه اینکه جبران این چند روز و بکنم دو مدل غذا درست کردم هویج پلو و آبگوشت! 

آخه طفلک شوهرم خسته شده دیگه از غذای بیرون! 

دلمی میخواد بیشتر به زندگیم برسم اما پادرد و یه سری مشکلات دیگه خیلی نمیذارن اونجوری که دلم می خواد زندگی کنم. 

راستی خاطرات قبلیم و که تو وبلاگ قبلیم نوشته بودم و کپی کردم تو ایمیلم و اون وبلاگ و بنا به دلایلی پاک کردم. 

حالا شاید اونارم یه روزی انتقال بدم اینجا و شایدم ندم.. نمی دونم.. 

دلم برای عشقم تنگ شد مخصوصا با این آهنگ محسن یا حقی...  

من نمیگم پیش من باش 

نمیگم عاشق من باش 

نمیگم به یاد من باش 

حتی چشم به راه من باش  

به خدا قسم قبول کن 

 جون این عاشق خسته ات 

نمی خوام هیچی من از تو 

جز همین که تو فقط 

نذار دلواپس عشقت بمونم نمی تونم 

آخه این دست خودم نیست  

دیوونم دوستت دارم 

تو زدی خنجر عشق و به تن خستگیام 

حتی با این تن زخمی 

می خونم دوستت دارم... دوستت دارم