بعد از ۲ ماه گشتن و تلاش شبانه روزی دیروز بالاخره یه خونه رو پسندیدیم و تصمیم گرفتیم که بگیریمش
شرایط هم طوری پیش رفت که احساس می کردیم حتما این خونه مال ما می شه!
حتی امروز الهام و باباش هم با ما اومدن تا با صابخونه سرقیمت و اینا چونه بزنیم و...!
خلاصه اینکه ساعت ۸ زنگ زدم بهشون و گفتم ما توراهیم و اونا هم با اینکه قول داده بودن منتظر ما بمونن اما خیلی راحت گفتن شرمنده ساعت ۷ خونه رو قولنامه کردیم!
به همین راحتی!
واقعا که مردم فقط منافع خودشون و می شناسن و انسانیت و قول و مرام و معرفت دیگه جایی بین آدما نداره...
البته خونه رو گرونتر از اون چیزی که ما می خواستیم داده بودن رفته بود و این یه کمی آرومم کرد..
اما در کل ناراحت شدم اما نه اونقدر که بخوام نا امید شم...
امیدوارم هر چه زودتر بتونیم یه خونه مناسب پیدا کنیم...
خلاصه اینکه هر چی خدا بخواد همونه...
بعد از مدتها اومدم اینجا و نوشته های قبلیم و خوندم...
یکی دو تا از پستهام ناراحت کننده بودن و من و یاد پارسال و اون روزای سخت انداختن...
خدا رو شکر حالا همسر خدمتش تموم شده و سرکار میره...
عقدمون دیگه رسمی شده و زندگیمون افتاده رو روال...
حالا دیگه به فکر پیشرفتیم.
من همه آزمایشهای سلامتم رو دادم و اوضاعم خوبه خدا رو شکر ...
رژیم گرفتم و وزنمم دارم آروم آروم کم می کنم...
همسر بعد از اینکه دید من از لحاظ سلامتی مشکلی ندارم و به خاطر چاقیم تا یکی دو روز بعد نمی میرم خیلی روحیش بهتر شد!
الان خوابیده رو تخت و پسر عموشم خونه ما امشب مهمونه و خوابیده تو حال.
منم نشستم پای کامپیوتر و دارم با لیدا چت می کنم.
دل پیچه هم دارم!
سعی می کنم از این به بعد بیشتر بنویسم...
فعلا بای