دیروز بعد از ظهر یه سر رفتیم بالا شهر و تو دامنه کوه
همسر که بچه جنوبه و تا حالا برف ندیده واسش برف خیلی جالب بود و اونجا کمی هم سرسره بازی کرد
خلاصه اینکه احساس شادی و شادکامی می کردیم
برگشتنی هم سری زدیم به بازار یه کم لوازم آرایش و گل مصنوعی و ... خریدم.
خلاصه اینکه تو ماشینم کلی با همسر حرف زدم که حالا که داره خدمتت تموم میشه
حالا که داره اوضاع زندگیون روبه راه می شه الکی اجازه نده بهترین روزای زندگیمون بابت هیچ و پوچ و حرفهای مفت این و اون خراب شه!
ما اومدیم خونه و فیلم سوپر استارو از شبنکه من و تو1 نگاه کردیم
وقتی فیلم تموم شد یه دفعه دیدم همسر رفت خوابید رو تخت و پتو رو کشید رو صورتش و باز بغ کرد!
خدا می دونه تا چه حد احساس نا امیدی کردم!
تو این چند روزه نهایت سعیم و کرده بودم که خونه رو تر و تمیز و خوشکل نگه دارم
خودم و خوشکل کنم و سرحال و پر انرژیتر از همیشه باشم و...
وقتی دیدم باز رفته تو این حالت احساس خیلی بدی بهم دست داد...
انگار دنیا رو سرم خراب شد!
گیر دادم که باز چی شده؟
گفت ولم کن میخوام تنها باشم و اینا
خلاصه بعد کلی اصرار من گفت:
هیچی تو خیابون وقتی از ماشین پیاده شدی یکی دو نفر نگات کردن و ...
خلاصه اینکه اولا مرده شور فرهنگ مردم ایران و ببرن که اینقدر ندید بدید و نفهمن که حالا یه زن چاق می بینن این حرکات و از خودشون نشون میدن اما من واسم عجیب بود که همسر چند ساله داره با این چیزا برخورد می کنه چرا هیچ وقت تا این حد به هم نمی ریخت؟! و جوابشم مشخص بود زر زرای برادرش روش تاثیر گذاشته بود...
دیگه واقعا حالم بد شد و احساس کردم همسرم اصلا نفهمیده چیکار کرده و کاملا نفهمیده و نسنجیده با من ازدواج کرده...
در نهایت اینکه بهش گفتم بیا از هم جدا شیم...
بماند که چند ساعتی هر دو گریه کردیم و اونقدر همسر گفت نمی تونم و من گفتم باید اینکارو بکنیم که فشارم اومد پایین و داشت کارم به بیمارستان کشیده می شد...
آخرش اینکه بعد از 5 ساعت گریه بیهوش شدم!
الان تازه از خواب پاشدم و درد خفیفی تو قفسه سینمه.
احساس شکست و ناتوانی می کنم و البته با نهایت عشقی که به همسرم دارم هنوز هم فکر می کنم باید از هم جدا شیم...
تا ببینیم چی پیش میاد و خدا چی میخواد...
برای آرامش قلب و روانمون دعا کنید موج منفی بدی افتاده تو زندگیمون مثل طوفان عظیمی که می خواد همه چی رو نابود کنه............
همسر هفته پیش برای سر زدن به خانوادش یه سر رفت شهرستان
منم با اینکه زیاد دل خوشی نداشتم از اونجا اما به خاطر اینکه نگران بودم که خانواده و فک و فامیلش دور از من گیرش بیارن و حسابی پرش کنن می خواستم برم که البته نهایتا نرفتم.
تا روز آخر که آمار می گرفتم چندان خبری نبود نگو تمام خبرا قراره دو سه ساعت قبل از پرواز اون اتفاق بیفته!
داداش عزیزش یه جلسه خانوادگی تشکیل داده بوده و خلاصه اینکه بعد 14-15 ماه که از زندگی ما البته به صورت غیر رسمی میگذره تازه یادشون افتاده که اعلام کنن که با این ازدواج مخالفن!
خلاصه همسرو گرفتن به باد انتقاد و بدگویی از شرایط فیزیکی من!
طوری که انگار من هیچ نکته مثبتی تو ظاهر و باطنم ندارم و سرتاسر عیبم!
تازه یادشون افتاده که من چاقم و چاقیمم خودش یه مریضیه و تا دو سه سال دیگه قراره بیفتم رو ویلچر و چند سال بعدش دیگه کامل بیفتم رو تخت و همسر از من مراقبت کنه!!!
و اینکه بچه دار نمی شم و خلاصه هر حرف منفی که فکرش و می تونی بکنی تو مغز همسر بدبخت من کردن به طوری که اونقدر بهش فشار اومده بوده که می گفت دلم می خواست هواپیمام سقوط کنه اونقدر ناراحت بودم!
از دیروز که این حرفها رو بهم زده حالم خیلی بده
با اینکه کلی بهم محبت کرده و بارها گفته که حرفهای اینا تاثیری رو علاقه من به تو نداره و ...
اما من انگار تو کمام!
یه حال بدی دارم
دیشب تا 7 صبح نخوابیدم
کلی گریه کردم
صبح هم قبل اینکه همسر از خونه بزنه بیرون باهاش حرف زدم باز هم کلی گریه کردم و الانم که می بینید بیدارم دوباره!
احساس می کنم یه جای بدنم زخمه انگار گلوله خوردم!
یه جورایی خیلی بهم برخورده و خیلی ناراحتم از اینکه اینقدر همسرم و دوست دارم وگرنه این زندگی رو به می زدم و به این آدمای پر مدعا نشون میدادم که پسر اونا هم نباشه من راحت می تون از پس زندگیم بربیام و اونقدر خوشکل و جذاب هستم که با همین چاقیمم بتونم با کس دیگه زندگی کنم...!
جالب اینجاس که داداشش تو جواب همسر که گفته بوده من دوسش دارم و نمی تونم ازش جدا شم گفته بوده خوب اشکالی نداره با هم دوست بمونید!!! حتما لزومی نداره ازدواج کنید که!
انگار من کنار خیابون موندم و همین که با همسر دوست باشم برام کافیه!
دیگه نه زندگی می خوام نه عاقبتی و نه خانواده ای!
اصلا فکرشم نمی کردم تا این حد آدمهای سطحی و ظاهر بینی باشند!
جالب اینجاس که بازم برای من کادو فرستادن!
من نمیدونم اگه اینا من و نمی خوان کادو فرستادنشون دیگه چیه؟
خانوم خواهر شوهر دومیم گفته بوده که تو چرا فکر می کنی این شرایط و این عشق و احساسات و فقط با این دختر می تونی داشته باشی؟!
واسم عجیبه کسی که خودش عاشق شده بعد ازدواج کرده و یک سالی هم بیشتر نیست که ازدواج کرده چرا این حرف و میرنه؟
خودش جوونه و باید داداشش و درک کنه اما؟؟!
گویا درک و فهم آدمها هم به نسبت شرایط تغییر می کنه!
حالا که خدمت همسر توی شهر ما داره تموم میشه اینا یادشون افتاده که کلا من و نمی خوان!
و می خوان کاری کنن که همسر من و بیخیال شه و برگرده شهر خودش...!
از نامردی و بی وجدانی بعضی از آدما حالم به هم خوره..
این وسط من و به خاطر چاقیم بدجوری ندیده گرفتن انگار اصلا آدم نیستم!
احساس ندارم شخصیت ندارم!
انگار هیچ حسنی ندارم و سرتاسر فقط عیبم!
زیباییم رو شخصیتم رو اخلاقم رو همه رو نادیده گرفتن!
کاش می تونستم این زندگی رو به هم بزنم ....
کاش....
حالم خیلی بده...
دعا کنید کمی آروم بشم...
امان از این همسر با این حرف زدناش تو خواب!
امشب خوابیده بود بغلش کردم یه هو خیلی شاکی گفت: بابا جان اینقدر به این یخچال دست نزن!
خندم گرفت گفتم : یخچال کی؟
گفت بابا جان یخچال دیگه اه!
چرا تو به حرف فرماندت گوش نمی دی؟
وای خدا از ضعف داشتم میمردم همین الانم دارم می گم گلوم بسته شده از ضعف دلم می خواد برم بغلش کنم لهش کنم!
گفتم کدوم فرمانده عزیزم؟
یه هو شاکی شاکی برگشت به سمت من و گفت: تو چرا اینقدر میری من و این ور و اون ور خراب می کنی به عنوان وزیر؟
دیگه اینو که گفت اونقدر دلم ضعفید براش که تمام ناراحتی بحث ظهرمون یادم رفت.....
فداش بششششششششششششششششششششممممممممممم الهییییییییییی
زندگیمون یه مسیر متعادل و داره طی می کنه
همه چی آرومه و من گاهی خوشحالم گاهی عادیم!
خلاصه اینکه هنوز نفسی هست که میاد ومیره و زندگیی که با سختی به دست اومده به سادگی داره می گذره!...