همراه لحظه هام...

چه کسی می خواهد من و تو ما نشویم؟ خانه اش ویران باد...

همراه لحظه هام...

چه کسی می خواهد من و تو ما نشویم؟ خانه اش ویران باد...

سکوت...

زندگی نوشتنی زیاد داره اما گاهی هیچی پیدا نمی کنی بنویسی جز.... 

سکوت...

همیشه منتظرتم...

دلم تنگته...

بعد مدتها که همش کنارم بودی حالا جای خالیت رو بدجوری دارم حس می کنم!

خودم می دونم که ما خیلی هوچی هستیم!

امیدوارم که همیشه هم همینطور عاشق و هوچی باقی بمونیم و طاقت دوری از همدیگه رو نداشته باشیم.

درسته تو فقط یه روز نیستی و فردا باز کنارمی اما چیکار کنم که دلبستتم..

تا نهایت بی نهایت دوستت دارم

جونم به جونت بنده و اگه تو نباشی می خوام دنیا نباشه..

چی بگم که دلم آروم بگیره ؟

چی بگم که ذره ای از عشق من و درک کنی؟

فقط می خوام بگم اگه روزی من مردم و اومدی این وبلاگ و خوندی بدون تو این لحظه که دارم این متن و می نویسم دلم پر از عشق توئه و دلم می خواد قلب و روحم و بهت هدیه کنم.

این و بدون که من با تمام وجود راضیم که قبل از تو برم و هرگز نبودن تو رو نبینم...

این و بدون که هر جا و تو هر حالتی که بشام همیشه وهمیشه قلب و روح و احساسم با توئه...

بدون که مثل الان همیشه منتظرتم...


عشق تا بی نهایت...

دیشب قبل خواب به خاطر بگو مگوهایی که تو ماشین کرده بودیم از دستش ناراحت بودم و حسابی قیافه گرفته بودم اما اون اونقدر بوسیدم و بوسید و بوسید و عاشقتم گفت که یخ دلم آب شد مخصوصا زمانی که بینیم و می بوسید اونم با اون عشق و ...  

لبخند رو لبام نشست و بالاخره باورم شد که مردی واقعا عاشقم شده!!!

مسافرت شمال-اولین سفر مشترک

دوشنبه بود ۲۶ اردیبهشت. 

از جاده قزوین-رشت رفتیم. 

کتلتهایی که تند تند درست کرده بودم قبل حرکتمون و یه سری تو ماشین یه سری هم بعد قزوین کنار اتوبان رشت وایسادیم و خوردیم. 

هوا خیلی خوب بود و حسابی خوشحال بودم که به دل دردم توجه نکردم و الکی نذاشتیم برناممونو برای فرداش! 

حدود ساعت ۱۰ رسیدیم رشت. 

یه حال و هوای خاصی داشتم عین پرنده ای بودم که از قفس آزاد شده! 

وقتی شهرو نگاه می کردم و می دیدم تو تهران نیستم ذوق می کردم! 

البته بماند که رشت هیچ شباهتی به یه شهر شمالی نداشت! 

چون اصلا شهر سرسبزی نیست و حتی می تونم بگم تهران سرسبزتره! 

یه هو دلم هوای لیدا رو کرد که تو رشت زندگی می کنه به همسر گفتم بذار یه اس ام اس به لیدا بدم و بگم رشتیم اول همسر گفت نه ولش کن بذار مستقیم بریم رامسر اما من بدم نمیومد یه شب و خونه دوستم بگذرونیم هم دیداری تازه بشه و هم خستگیمون در بره و هم فرداش تو روز به سمت رامسر حرکت کنیم و الکی فضای سبز و دیدنی شمال و تو شب از دست ندیم! 

بالاخره من پیروز شدم و نیم ساعت بعد لیدا و باباش اومدن دنبالمون... 

اون شب شب خوبی بود و در کنار خانواده لیدا که بار اولمون هم بود که می دیدمشون خیلی خوش گذشت و با اینکه همسر خیلی اصرار کرد شب نمونیم و بریم اما اونا به زور نگهمون داشتند.  

تا نزدیک صبح با هم بیدار بودیم و صحبت می کردیم دیگه ساعت ۴:۳۰ دقیقه بود که خوابیدیم. 

فردا ظهرشم بعد از خوردن ناهار و همچنین گشت کوتاهی که تو رشت زدیم و همینطور اجرای کنسرت من و همسر تو خونه لیدااینا ساعت ۴:۳۰ عصر به سمت رامسر راه افتادیم. 

ساعتی بعد به لاهیجان رسیدیم شهری که چاییهاش معروفه.  

شهر سرسبز و خوش حسی بود بعد با هم رفتیم بام سبز لاهیجان که انصافا خیلی باحال بود اونجا تله کابینم سوار شدیم! 

من که در کنار همسر شیر شده بودم ! برای اولین بار سوار تله کابین شدم و البته در زمان طی مسیر چندین بار هم به غلط کردن افتادم ! اما خوب دیگه کاریش نمی شد کرد!البته کم کم برام عادی شد و کلی با همسر خندیدیم و تو اون ارتفاع همدیگرو بوسیدیم و از فضای زیبای کوهستانی و سرسبز اونجا استفاده کردیم. 

  

بعد دوباره حرکت کردیم تو راه به شهرای کوچیکی می  رسیدیم که هر کدوم حال و هوای خاصی داشتن.خلاصه اواخر عصر بود که به چابکسر رسیدیم شهری که با رامسر حدود ده دقیقه فاصله داره و بخش اعظمی از خاطرات خوب شمال ما اونجا رقم خورد. 

مسافرتی که اولین مسافرت من و همسر بود.. 

 

ادامه دارد

نیمه دوم!

بالاخره وارد نیمه دوم نبودن همسر شدم  

کم کم هیجان داره وجودم و فرا می گیره حسابی افتادم به فکر اینکه بهخودم برسم که وقتی همسر اومد و دیدم حسابی هیجان زده شه. 

می خوام فردا برم خرید و دو تا لباس جدید بخرم و پس فردا هم می خوام برم آرایشگاه و موهام و یا رنگ کنم یا مش حالا هر کدوم حسش اومد 

البته تا حالا موهام و مش نکردم و واسم هیجان انگیزتره البته چون چند ماه قبل مشکی پر کلاغی کردم نمی دونم مش خوب در بیاد روش یا نه حالا ببینیم چی میشه. 

خلاصه اینکه شوق و ذوق زیادی دارم واسه دیدار همسر و البته کارهای زیادی هم دارم! 

حالا تا بعد ...