همراه لحظه هام...

چه کسی می خواهد من و تو ما نشویم؟ خانه اش ویران باد...

همراه لحظه هام...

چه کسی می خواهد من و تو ما نشویم؟ خانه اش ویران باد...

دانلود آهنگ زیبا ی فریدون آسرایی با نام سلام با لینک مستقیم

 

بگو سرگرم چی بودی که انقدر ساکت و سردی
خودت آرامشم بودی خودت دلواپسم کردی
ته قلبت هنوز باید یه احساسی به من باشه
چقدر باید بمونم تا یکی مثل تو پیدا شه
تو روز و روزگار من بی تو روزای شادی نیست
تو دنیای منی اما به دنیا اعتمادی نیست
سلام ای ناله ی بارون سلام ای چشمای گریون
سلام روزای تلخ من هنوزم دوسش دارم
سلام ای بغض تو سینه سلام ای آه آیینه
سلام شب های دل کندن هنوزم دوسش دارم
نمیدونی تو این روزا چقدر حالم پریشونه
دلم با رفتنت تنگ و دلم با بودنت خونه
خراب حال من بی تو نمیتونم که بهتر شم
تو دستای تو گل کردم بذار با گریه پر پر شم
یه بی نشونم تو این خزون یه بی نشونم تو این خزون
منو از خودت بدون یه بی نشونم تو این خزون
یه بی قرارم یه نیمه جون منو از خودت بدون
منو از خودت بدون
سلام ای ناله ی بارون سلام ای چشمای گریون
سلام روزای تلخ من هنوزم دوسش دارم
سلام ای بغض تو سینه سلام ای آه آیینه
سلام شب های دل کندن هنوزم دوسش دارم 
 

بی تفاوت...

این روزا بهم بی توجه شده 

خیلی وحشتناک! 

نمی دونم چرا؟ 

به خاطر خستگی این مدته ۲-۳ ماهه که هر روز دنبال خونه بودیم و یا ابتلا به روزمرگی و عادت به هر چی که هست و بود... 

وقتی میاد خونه همش دوست داره بخوابه 

زمانهایی هم که بیداره دوست داره بیشتر سرش به کار خودش باشه و اگه من خودم نرم پیشش شاید اون خیلی متوجه بود و نبودم نشه...! 

الانم گرفت خوابید  

انقدر بهم فشار اومد که از شدت ناراحتی دست چپم سر شد!
از ناراحتی اشکم در اومد! 

دیگه بی تفاوتی هم حدی داره... 

صبح تا شب تو این خونه تنهام و چشمم به دره که بیاد خونه و وقتی که میاد اینجوری؟؟! 

دلم خیلی گرفته... 

فکر کنم واقعا این یه قانونه و زندگی همه دچار روزمرگی میشه! چه عاشقونه باشه چه نباشه... 

اونقدر دلم گرفته که دلم میخواد بمیرم.........

خونه!

بعد از ۲ ماه گشتن و تلاش شبانه روزی دیروز بالاخره یه خونه رو پسندیدیم و تصمیم گرفتیم که بگیریمش  

شرایط هم طوری پیش رفت که احساس می کردیم حتما این خونه مال ما می شه! 

حتی امروز الهام و باباش هم با ما اومدن تا با صابخونه سرقیمت و اینا چونه بزنیم و...! 

خلاصه اینکه ساعت ۸ زنگ زدم بهشون و گفتم ما توراهیم و اونا هم با اینکه قول داده بودن منتظر ما بمونن اما خیلی راحت گفتن شرمنده ساعت ۷ خونه رو قولنامه کردیم! 

به همین راحتی! 

واقعا که مردم فقط منافع خودشون و می شناسن و انسانیت و قول و مرام و معرفت دیگه جایی بین آدما نداره... 

البته خونه رو گرونتر از اون چیزی که ما می خواستیم داده بودن رفته بود و این یه کمی آرومم کرد.. 

اما در کل ناراحت شدم اما نه اونقدر که بخوام نا امید شم... 

امیدوارم هر چه زودتر بتونیم یه خونه مناسب پیدا کنیم... 

خلاصه اینکه هر چی خدا بخواد همونه...

بعد از مدتها...

بعد از مدتها اومدم اینجا و نوشته های قبلیم و خوندم...  

یکی دو تا از پستهام ناراحت کننده بودن و من و یاد پارسال و اون روزای سخت انداختن... 

خدا رو شکر حالا همسر خدمتش تموم شده و سرکار میره... 

عقدمون دیگه رسمی شده و زندگیمون افتاده رو روال... 

حالا دیگه به فکر پیشرفتیم. 

من همه آزمایشهای سلامتم رو دادم و اوضاعم خوبه خدا رو شکر ... 

رژیم گرفتم و وزنمم دارم آروم آروم کم می کنم... 

همسر بعد از اینکه دید من از لحاظ سلامتی مشکلی ندارم و به خاطر چاقیم تا یکی دو روز بعد نمی میرم خیلی روحیش بهتر شد! 

الان خوابیده رو تخت و پسر عموشم خونه ما امشب مهمونه و خوابیده تو حال. 

منم نشستم پای کامپیوتر و دارم با لیدا چت می کنم. 

دل پیچه هم دارم! 

سعی می کنم از این به بعد بیشتر بنویسم...  

فعلا بای