همسر بلوز شلوار سفیدی پوشیده و الان خوابیده تو اتاق ...
عزیز دلم دارم نگاش می کنم پتوی قرمز و نارنجیمون روشه و حسابی به خواب عمیقی رفته. آخه طفلک چند روزه کم می خوابه و حسابی خسته شده...
امروز برای پس فردا بلیط گرفت و جمعه راهی سفره...
یک هفته نیست و باید دوریش و تحمل کنم با اینکه برام خیلی سخته اما چاره ندارم ...
دارم سعی می کنم جلو خودم و بگیرم و زیاد گریه زاری راه نندازم که سفرش زهرش نشه اما خوب با این حال گاهی حسابی میزنم به مداحی و اشکام بدون اینکه بتونم کنترلشون کنم جاری می شن و دل همسر طفلکیم حسابی ریش می شه...
الانم بغض دارم اما سعی می کنم محلش نذارم!
آخی الان گوشیش زنگ خورد خابالو برش داشت و کلی نگاش کرد اما انقدر خواب بود که نتونست بفهمه کیه و جواب نداد! گوشیو داد به من و دوباره خوابید!
فداش بشم عمرمه تمام زندگیمه ان شالله به سلامت میره و بر میگرده.
دیشب ساعت ۱۱:۴۵ شب رفتیم اتوبان دوران و نیم ساعته گاز زدیم خیلی حال داد پمپش خلوت بود.
احساس خوبی داشتم احساس کردم خیلی با هم همسفریم...
همسفر مهربونم سفر موقتت با شادی و سلامتی همراه باشه ان شاالله منتظرت می مونم تا برگردی تو آغوش گرم و عاشقم ..
تا همیشه باهاتم.
عاشقونه..
چند روز پبش:
باقالی پلو با گوشت درست کردم واسه ناهار
بعد ناهار تو آغوش همسر بودم که یه دفعه دیدم اشک از چشماش جاری شد!
شکه شدم گفتم چی شده گفت: خیلی دوستت دارم و بعد گفتن این جمله منم...
عصر تا اوایل شب همسر کلی گیتار زدو با هم خوندیم منم پای کامپیوتر هم بازی می کردم (تو لیگ کلوب) هم باهاش می خودنم.
ساعت ۹ و ۱۰ بود که رو فرش خوابش برد رفتم صداش کنم که بره سر جاش بخوابه که طبق معمول شروع کرد به حرف زدن که معمولا از فکر مشغولیهای روزانش نشات می گیره : این بچه ها خیلی دنده کلفتن! ببینم تو چطوری آمار غذاهارو میدی کم نمیاد ماکه میدیم کم میاد!
کلی براش ضعف کردیم و بوسیدمش و پتوش و کشیدم روش و ادامه خواب...ا
روز قشنگی بود احساس خوشبختی می کردم..
الان ساعت ۷:۱۵ صبحه.
دیشب ساعت ۱۰:۳۰ خوابیدم و صبح ساعت ۴ بیدار شدم!
همسر رفته پادگان و امشب نمیاد خونه چون نگهبانه..
دلم گرفته یعنی دل جفتمون شدیدا گرفته بود گاهی حس می کنم تا این حد وابستگی خوب نیست اما چه کنیم که به هم وابسته ایم و حتی یه روز دوری هم کلی به چشممون میاد!
الان که به قدیما فکر می کنم در عجب می مونم که اون موقعها زمانی که هنوز عقد نکرده بودیم چطور اون همه دوریش و تحمل می کردم!!!
و چرا الان اینقدر بی طاقت شدم!
البته اون موقعها هم گاهی واقعا جونم به لبم میرسید مخصوصا اون دوره که ۶ ماه همدیگرو ندیدیم!
اما دوری بود و مجبور بودیم به تحمل اما حالا؟!
نمی دونم الان فقط می دونم که دلم خیلی گرفته خیلی زیاد.....
اجازه هست اجازه هست اجازه میدی که بگم با تو به آسمون میرم با تو یه آدم دیگم...
دلم شدیدا گرفته نمی دونم چرا!
همسرم صبح زود رفت پادگان و جالبه که اونم دلش گرفته بود.
خوابم این روزا بدجوری به هم خورده و باز چند روزی بود که نمی تونستم به همسرم برسم و ظهرا که میومد خونه غذا آماده نبود و اصلا من خودمم آماده نبودم و خواب بودم!
دیروز جیگرم کباب شد وقتی دیدم همسر من و از خواب بیدار نکرده بود و به جای ناهار کمی نون و ترشی خورده بود
دیشب تا صبح بیدار موندم و واسه اینکه جبران این چند روز و بکنم دو مدل غذا درست کردم هویج پلو و آبگوشت!
آخه طفلک شوهرم خسته شده دیگه از غذای بیرون!
دلمی میخواد بیشتر به زندگیم برسم اما پادرد و یه سری مشکلات دیگه خیلی نمیذارن اونجوری که دلم می خواد زندگی کنم.
راستی خاطرات قبلیم و که تو وبلاگ قبلیم نوشته بودم و کپی کردم تو ایمیلم و اون وبلاگ و بنا به دلایلی پاک کردم.
حالا شاید اونارم یه روزی انتقال بدم اینجا و شایدم ندم.. نمی دونم..
دلم برای عشقم تنگ شد مخصوصا با این آهنگ محسن یا حقی...
من نمیگم پیش من باش
نمیگم عاشق من باش
نمیگم به یاد من باش
حتی چشم به راه من باش
به خدا قسم قبول کن
جون این عاشق خسته ات
نمی خوام هیچی من از تو
جز همین که تو فقط
نذار دلواپس عشقت بمونم نمی تونم
آخه این دست خودم نیست
دیوونم دوستت دارم
تو زدی خنجر عشق و به تن خستگیام
حتی با این تن زخمی
می خونم دوستت دارم... دوستت دارم