همراه لحظه هام...

چه کسی می خواهد من و تو ما نشویم؟ خانه اش ویران باد...

همراه لحظه هام...

چه کسی می خواهد من و تو ما نشویم؟ خانه اش ویران باد...

عشق و صداقت...

دم دمای صبح بود

من که تا دیروقت نخوابیده بودم تازه به رختخواب رفته بودم!

دیگه هوا تقریبا روشن شده بود...

نگاهی به همسر که کنارم آروم و معصومانه خوابیده بود انداختم و بوسه ای به پیشونیش زدم و چشمام سنگین شدن!

نمی دونم چقدر گذشت اما تو نظر خودم یک دقیقه شاید!

یه لحظه چشمام و باز کردم و همسرو دیدم که تو لنگه ء در وایساده بود و من و نگاه می کرد!

یه لبخند کوچیک زدم و اومدم دوباره چشمم و ببندم که شنیدم همسر گفت: چه خوشگل شدی! مثل فرشته ها شدی و ... اومد جلو و آروم صورتم و بوسید!

بی اونکه چشمام و باز کنم لبخندی زدم و قند تو دلم آب شد! 

راستش خیلی حس خوبی بود قبلا هم بارها پیش اومده بود که بهم بگه مثل فرشته ها هستی و یا حرفهایی مثل این اما اینبار یه حس دیگه ای داشت...

حسی به زیبایی و زلالی عشق و صداقت...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد