دم دمای صبح بود
من که تا دیروقت نخوابیده بودم تازه به رختخواب رفته بودم!
دیگه هوا تقریبا روشن شده بود...
نگاهی به همسر که کنارم آروم و معصومانه خوابیده بود انداختم و بوسه ای به پیشونیش زدم و چشمام سنگین شدن!
نمی دونم چقدر گذشت اما تو نظر خودم یک دقیقه شاید!
یه لحظه چشمام و باز کردم و همسرو دیدم که تو لنگه ء در وایساده بود و من و نگاه می کرد!
یه لبخند کوچیک زدم و اومدم دوباره چشمم و ببندم که شنیدم همسر گفت: چه خوشگل شدی! مثل فرشته ها شدی و ... اومد جلو و آروم صورتم و بوسید!
بی اونکه چشمام و باز کنم لبخندی زدم و قند تو دلم آب شد!
راستش خیلی حس خوبی بود قبلا هم بارها پیش اومده بود که بهم بگه مثل فرشته ها هستی و یا حرفهایی مثل این اما اینبار یه حس دیگه ای داشت...
حسی به زیبایی و زلالی عشق و صداقت...