دو سه روزی هست که خدمت همسر تموم شده و دیگه صبحها اضطراب خدمت رفتن رو نداره همسر!
البته حالا با اضطراب دیگه ای دست به گریبون شده و اونم استرس کار پیدا کردنه که امیدوارم خدا کمکش کنه و یه کار خوب و مناسب تو این وانفسای بیکاری و شلوغی این شهر پیدا کنه.
الان احساس خاصی دارم یه جور دل گرفتگی توصیف نشدنی که نمی دونم از عشقه یا غم یا ؟
نمی دونم
فقط می دونم که لحظه به لحظه زندگیمون و دوست ندارم و دلم نمی خواد هیچ عاملی این عشق و آرامش رو ازمون بگیره...
همسر نشسته پای ماهواره و داره نهایت استفاده رو از اخبار میبره!
آخه عاشق اخباره مخصوصا اخبار سیاسی!
منم نشستم پای کامپیوتر و البته همسر مدام داره صدام می کنه که بیا نگاه کن!
فکر کنم فعلا مجبورم نوشتن و متوقف کنم !
تا بعد...
ایول:)) خوبه که .چقد آهنگ وبلاگت قشنگه.:(