دقایقی پیش...
همسر اومد با دسته گلی تو دستش و اشک تو چشماش...
برگه ترخیص سربازیشم تو دستش بود
اولش اونقدر حالم بد بود که زیاد آروم نشدم و البته وقتی بغلم کرد دوباره اشکام جاری شدن...
وقتی همسر گفت دیشب که حالم بد بود خیلی گریه کرده دلم خیلی سوخت و وقتی دیدم سرحاله و به قول خودش انرژیهای منفی کامل از وجودش رفتن بیرو حالم یه کم بهتر شد
حالا قراره به عنوان شیرینی ترخیصش ناهارو بریم بیرون بخوریم.
راستش دلم نرم شده و دارم فکر می کنم که واقعا جدایی ازش برام خیلی سخته...
فقط امیدوارم خدا کمکمون کنه.
دعا رو فراموش کنید.