همسر هفته پیش برای سر زدن به خانوادش یه سر رفت شهرستان
منم با اینکه زیاد دل خوشی نداشتم از اونجا اما به خاطر اینکه نگران بودم که خانواده و فک و فامیلش دور از من گیرش بیارن و حسابی پرش کنن می خواستم برم که البته نهایتا نرفتم.
تا روز آخر که آمار می گرفتم چندان خبری نبود نگو تمام خبرا قراره دو سه ساعت قبل از پرواز اون اتفاق بیفته!
داداش عزیزش یه جلسه خانوادگی تشکیل داده بوده و خلاصه اینکه بعد 14-15 ماه که از زندگی ما البته به صورت غیر رسمی میگذره تازه یادشون افتاده که اعلام کنن که با این ازدواج مخالفن!
خلاصه همسرو گرفتن به باد انتقاد و بدگویی از شرایط فیزیکی من!
طوری که انگار من هیچ نکته مثبتی تو ظاهر و باطنم ندارم و سرتاسر عیبم!
تازه یادشون افتاده که من چاقم و چاقیمم خودش یه مریضیه و تا دو سه سال دیگه قراره بیفتم رو ویلچر و چند سال بعدش دیگه کامل بیفتم رو تخت و همسر از من مراقبت کنه!!!
و اینکه بچه دار نمی شم و خلاصه هر حرف منفی که فکرش و می تونی بکنی تو مغز همسر بدبخت من کردن به طوری که اونقدر بهش فشار اومده بوده که می گفت دلم می خواست هواپیمام سقوط کنه اونقدر ناراحت بودم!
از دیروز که این حرفها رو بهم زده حالم خیلی بده
با اینکه کلی بهم محبت کرده و بارها گفته که حرفهای اینا تاثیری رو علاقه من به تو نداره و ...
اما من انگار تو کمام!
یه حال بدی دارم
دیشب تا 7 صبح نخوابیدم
کلی گریه کردم
صبح هم قبل اینکه همسر از خونه بزنه بیرون باهاش حرف زدم باز هم کلی گریه کردم و الانم که می بینید بیدارم دوباره!
احساس می کنم یه جای بدنم زخمه انگار گلوله خوردم!
یه جورایی خیلی بهم برخورده و خیلی ناراحتم از اینکه اینقدر همسرم و دوست دارم وگرنه این زندگی رو به می زدم و به این آدمای پر مدعا نشون میدادم که پسر اونا هم نباشه من راحت می تون از پس زندگیم بربیام و اونقدر خوشکل و جذاب هستم که با همین چاقیمم بتونم با کس دیگه زندگی کنم...!
جالب اینجاس که داداشش تو جواب همسر که گفته بوده من دوسش دارم و نمی تونم ازش جدا شم گفته بوده خوب اشکالی نداره با هم دوست بمونید!!! حتما لزومی نداره ازدواج کنید که!
انگار من کنار خیابون موندم و همین که با همسر دوست باشم برام کافیه!
دیگه نه زندگی می خوام نه عاقبتی و نه خانواده ای!
اصلا فکرشم نمی کردم تا این حد آدمهای سطحی و ظاهر بینی باشند!
جالب اینجاس که بازم برای من کادو فرستادن!
من نمیدونم اگه اینا من و نمی خوان کادو فرستادنشون دیگه چیه؟
خانوم خواهر شوهر دومیم گفته بوده که تو چرا فکر می کنی این شرایط و این عشق و احساسات و فقط با این دختر می تونی داشته باشی؟!
واسم عجیبه کسی که خودش عاشق شده بعد ازدواج کرده و یک سالی هم بیشتر نیست که ازدواج کرده چرا این حرف و میرنه؟
خودش جوونه و باید داداشش و درک کنه اما؟؟!
گویا درک و فهم آدمها هم به نسبت شرایط تغییر می کنه!
حالا که خدمت همسر توی شهر ما داره تموم میشه اینا یادشون افتاده که کلا من و نمی خوان!
و می خوان کاری کنن که همسر من و بیخیال شه و برگرده شهر خودش...!
از نامردی و بی وجدانی بعضی از آدما حالم به هم خوره..
این وسط من و به خاطر چاقیم بدجوری ندیده گرفتن انگار اصلا آدم نیستم!
احساس ندارم شخصیت ندارم!
انگار هیچ حسنی ندارم و سرتاسر فقط عیبم!
زیباییم رو شخصیتم رو اخلاقم رو همه رو نادیده گرفتن!
کاش می تونستم این زندگی رو به هم بزنم ....
کاش....
حالم خیلی بده...
دعا کنید کمی آروم بشم...