چند روزی از رفتن همسر می گذره.
خدا رو شکر حالم کمی بهتره و واسه اولین بار چند روز تنهایی رو تو خونه خودم تجربه کردم.
راستش اونقدرها هم که فکر می کردم سخت نبود تازه از یه جهاتی خیلی هم شیرین بود و اون بخش بی مسئولیتشه!
نه نگران شامم نه ناهار نه هیچ چیز دیگه هر وق می خوام می خوابم هر وقت دوست دارم بیدار می شم بدون دغدغه و نگرانی...
واقعا مغزم داره استراحت می کنه مدتها بود همچین استراحتی به روح و مغزم نداده بودم و نکته بعدی اینکه ترسم از تنهایی هم ریخت !
راستش خیلی از تنها زندگی کردن می ترسیدم فکر می کردم واقعا تحملش و ندارم اما حالا می بینم که اصلا اینطوری نیست و با پیشرفت علم و تکنولوژی و وسایلی مثل تلفن تلویزیون ماهواره و همینطور اینترنت دیگه تنهایی معنی و مفهومش و از دست داده و آدم راحت می تونه اوقات خودش رو با این نوع وسایل ارتباط جمعی پر کنه.
البته جایی هم که زندگی می کنی خیلی مهمه .
مثلا ساختمون ما جای خوب و امنیه و همسایه ها آدمای خوبین اگه فقط یه آدم شرور تو این ساختمون بود مطمئنا این احساس و نداشتم!
به همسر یه اس ام اس دام که فکر کنم ناراحت شد..
راستش دلمم سوخت اما خوب لازم بود بدونه که نباید زیادم من و تنها بذاره و اینکه بفهمه اگر روزی بهش وابسته نباشم چه حس بدی بهش دست می ده...
اس ام اس من: این چند روزه نبودنت یه چیز خوبی داشت اونم این بود که راحت بودم لا اقل چون مسئولیت نداشتم و راحت هر چی خواستم خوردم و هر وقت خواستم خوابیدم! کلا به این نتیجه هم رسیدم که تنهایی هم می تونم زندگی کنم و ترسم از تنهایی ریخت. فقط دلتنگیش بده..
همسر: عجب آها...
من:حالا داداش ۴ رو درک می کنم که چرا دوست نداره زن بگیره! از بس که راحته مسئولیت نداره!:))
همسر: این حرفت باعث شد بفهمم به من دلبستگی نداری و ناراحتم کردی.
من: از بس که خلی..
الهی همسر ..
مریض روانی!
مرض داری بچه رو ناراحت می کنی؟!
حیف سیاسوخته که تورو گرفته!:دی
واااااااااااا!!!!!!!!!!!!