بعد از ۴ ساعت خواب حاج آقا بالاخره از خواب بیدار شدن برای صرف شام!
که انقدر غر زد که چرا من و اذیت کردی چرا نذاشتی بخوابم چرا بغلم کردی و ... که دیگه حسابی حالم و بهم زد!
آخرشم شامش و خورد و رفت دوباره خوابید!
در حالی که گفته بود من و میبره یه سر بیرون!
مهم نیست گاهیم زندگی اینجوری میشه همش که عشقولانه نیست!
الانم خوابیده و منم حسابی از دستش شاکیم...