همراه لحظه هام...

چه کسی می خواهد من و تو ما نشویم؟ خانه اش ویران باد...

همراه لحظه هام...

چه کسی می خواهد من و تو ما نشویم؟ خانه اش ویران باد...

یه روز سخت...

ظهر همسر اومد خونه و سریع آماده شدیم که بریم ماشین خانوم (د.ن) رو ببنیم. 

۵ شنبه با همسر و چهارمین برادرم رفتیم ماشین و نگاه کردیم. 

یه پراید مشکی بود که البته ما تو شب دیدیمش و نمی شد زیاد تشخیص داد که کجاس سالمه کجاش خراب. 

خلاصه همسر با آقا محسن که تو کار تعمیرات ماشینه هماهنگ کرد تا ماشین و ببریم تعمیرگاه و اون و دوستاش ببینن آیا ماشین سالمه و میرزه یا نه. 

خلاصه خانومه اول حسابی مقاومت کرد و هزار جور بهانه آورد که ماشین و نیاره اما بعد اینکه همسر کلی باهاش حرف زد راضی شد و اوکی داد. 

من و همسرم رفتیم تعمیرگاه آقا محسن و اونجا منتظر خانومه موندیم. 

بماند که در نهایت ماشینی که تو روزنامه زده بودن بدون رنگ با کاپوت له شده و تعویض شده و گلگیر عوض شده و کلی رنگ خورده از آب در اومد! 

خلاصه گفتن ۵/۸۰۰ که هیچ این ماشین ۵۳۰۰ هم نمیرزه! 

بعد حسین اقا رفیق آقا محسن یه ماشین دیگه معرفی کرد که رفتیم اون و دیدم اونم یه پراید سیاه بود! نمی دونم این پرایدهای سیاه چی می خوان از ما تو این چند وقته چهار تا ماشین دیدم همشون پراید سیاه بودن! 

ماشین سالم بود اما صاحبش حاضر نشد حتی ۵۰ تومن از قیمتش کم کنه و کوتاه بیاد ما هم با خودمون گفتیم خوب اگه بخوایم ۶۲۰۰ بدیم پراید تک سوز ۸۵ خوب یه ۳۰۰-۴۰۰ میذاریم روش و یه دوگانه سوز میگیریم! 

خلاصه اومدیم خونه سرم حسابی درد گرفته بود. 

نگرانی اینکه اصلا پول این ماشین جور میشه یا نه که ما بخریم و اینکه هی داره قیمت ماشینی که می خوایم بگیریم بالا میره و از کجا می خوایم بیاریمش و اینا حسابی مغزم و خسته کرده بود. 

مخصوصا که کم و کسری تو خونه زیاد دارم و وسایل خونه هم باید بخریم...! 

خلاصه مرده شور مسائل مالی رو ببرن که همیشه باعث ناراحتی تو زندگی آدم می شن. 

همین فشارها باعث شد که شروع کنم به غر زدن سر همسر و ... 

طفلک همسر دلم براش میسوزه اون هرکاری از دستش بر میاد می کنه تا من خوشحال و راضی باشم اما چه کنیم که زندگی سخت شده و.. 

آخرش کارمون به دعوا کشید و حسابی همسر از دستم دلخور شد. 

به شوخی چند تا سیلی آروم زدم تو صورتش اما یه هو جدی گرفت و بهش برخورد! 

گفت تو اینقدر از من کینه داری که به این محکمی می کوبی تو صورتم! 

البته من خیلی اروم هم نزدم اما قصدی هم نداشتم خلاصه بماند که بعد از کلی جنگ اعصاب و اینور اونور آخرش شب با اینکه به اصطلاح مشکلمون حل شده بود و آشتی بودیم با دلی گرفته خوابیدیم کنار هم. 

همسر دستم و تو دستش گرفت و خوابش برد... 

من اما خوابم نمب برد از طرفی گردنم شدیدا درد می کرد و از طرفی به خاطر حرفهام و اینکه همسر فکر کرده بود دوستش ندارم و اینا عذاب وجدان گرفته بودم. 

زنگ زدم داداشی(۴) که بهش خیلی نزدیکم و بهش گفتم ماجرا رو و اونم کلی ملامتم کرد و خلاصه حالم خیلی بدتر شد! 

 بااینکه می دونم وقتی همسر خوابه نباید بیدارش کنم چون حسابی سگ می شه اما نتوستم طاقت بیارم و از پشت بغلش کردم. 

اشکام همینجوری از چشمام میریختن همسر که سابقه زیادی داره تو خواب حرف بزنه اونم کاملا جدی گفت: خوب قیمت اخر این ماشین چند؟ 

این دفعه به جای اینکه به این کاراش بخندم بیشتر گریم گرفت... 

دلم سوخت که انقدر نگران من و زندگیمون و این مسائله و من اونوقت انتظار دارم وسط خدمت بیشتر از این ازش بر بیاد..! 

بعد بهش گفتم دستتو باز کن بذار سرم و بذارم رو سینت که یه دفعه خیلی جدی و عصبانی گفت خفه شو! 

شک بهم وارد شد گفتم چرا؟ گفت برو گم شو!  

از تعجب داشتم شاخ در میاوردم آخه تو بیداری و وسط دعواهامونم باهام اینجوری حرف نمی زنه! 

بهش با گریه گفتم چرا؟ گفت : اه عین کنه نچسب به من برو اونور بینم دوستت ندارم... 

گفتم: تو الان بیداری؟ 

گفت : آره! برو اونور خوشم نمیاد ازت! 

حالا من و می گی یه هو با صدای بلند زدم زیر گریه ... های و های گریه می کردم چسبیدم بهش و گفتم نمیرم نمی خوام برم کاملا باورم شده بود که بیداره و...الانم که دارم می نویسم باز بغض کردم! 

همسر یه دفعه از جاش بلندشد و لامپ و روشن کرد! 

در حالی کهشدیدا ترسیده بود و بهت زده نگام می کرد با نگرانی گفت : چی شده عزیزم؟ چرا اینجوری داری گریه  می کنی؟ نفست گرفته ؟  

گفتم حالم خوب نیست.. گفت: چرا آخه؟؟ چی شده عزیز دلم و سرم و گرفت تو بغلش و گفت چته عشقم؟ و من بدتر زدم زیرگریه...اینبار از خوشحالی داشتم گریه می کردم که هنوز من و دوست داره و اون موقع خواب بوده... 

همسر گفت: چرا حالت بده ؟ نکنه خدا نکرده تو خواب نفست بگیره قلبت وایسه من بدبخت بشم! چت شده عزیزم و ... 

رفت برام چند تا پرتغال آورد و آبش و بهم داد پنجره رو باز کرد و کلی نازم کرد و منم بعد از کلی گریه اروم گرفتم و بعد دوباره خوابیدیم. 

صبح که می خواست بره خدمت فقط یه چیزای مبهمی یادمه که پیشونیم و بوس کرد و گفت حالت خوبه عزیزم؟ من گفتم آره و دوباره بغلم کرد و بوسیدم و وقتی خیالش راحت شد که خوبم رفت... 

با اینکه خواب بودم احساس آرامش کردم...

نظرات 2 + ارسال نظر
لعیا یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:22 ب.ظ http://www.clickshomar.ir

سلام
خیلی سایت خوبی داری من که لذت بردم
[دست]
من یک سایت تمام اتوماتیک تبادل لینک رایگان دارم که لیست سایتهای ایرانی را در خودش جاداده.اگر افتخار بدی و تو هم بیای با ما تبادل لینک کنی و سایتت را به این لینکستان اضافه کنی هم آمار و رتبه خودت می ره بالا و هم به بازدیدکنندگان سایت کمک می کنی تا در موضوع سایت خودت سایت خوبی مثل مال تو را پیدا کنند! [بغل]
مرسی که نظرم را خوندی [قلب]
بهم سر بزن منتظرتم لعیا
[گل]

جیران یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:43 ب.ظ

خیلی غصه خوردم خانومی:(
دیگه هیچوقت نذار همسرت اینطوری دلش بشکنه
سیلی حتی به شوخی هم یه توهینه
من که حتی شوخیش هم بهم بر می خوره چه برسه به همسر مهربون و دل نازکت که دارین باهم زندگی میکنین
می دونم که حواست حسابی به رابطتون جمع هست
مواظب خودت باش خانوم خوشگله
بوس بوس

:(:(

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد